پارساپارسا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

وروجکـــــــــــــــــــــــــای من

سپاسگزاری پارسا!!!!!!!

الان، همین الانه الان!!! واسه پارسا خوراکی بردم. میگه: دستت درد نکنه مامان، میدونستی خیلی عزیزی! منو میگی! ذوق مرگ شدم از خوشحالی!!! آخه تا حالا هیشکی اینجوری تحویلم نگرفته بود! گفتم بذار زودی بیام به یکی بگم هیچی دیگه!!! اومدم گفتم   راستی شایدم یه برنامه بذارم برم تو افق محو شم     ...
28 ارديبهشت 1392

ماجراهای پوریا و سینه خیز رفتناش+نماز خوندن من!

این پوریای تنبل خان وقتی میذاریش زمین که سینه خیز بره هزار و یک جور ادا در میاره که حرکت نکنه و البته طبق شناختی که تا بحال از ایشون پیدا کردین یقینا میدونید که در نهایت پیروز میشن! مشاهده بفرمائید: در ابتدای امر کمی ملتمسانه نگاه می کنه:     سپس کمی نق میزنه:     بعدش سرشو میذاره زمینو گریه می کنه:     در مرحله بعدی سرشو بلند میکنه و یواشکی نگاه می کنه ببینه عکس العمل من چیه؛ اگه من اقدامی نکنم...       آره، داشتم میگفتم: اگه اقدامی نکنم بازم سرشو میذاره زمین و گریه میکنه:   در این شرایط حتی رشوه و امتیازات مادی نیز در به حرکت...
28 ارديبهشت 1392

پوریا در روروک

وقتی پوریا رو تو روروک میذارم همه کار میکنه جز حرکت و حتی ابسیلونی تلاش برای حرکت. خودتون مشاهده بفرمائید: اول کمی به جلو خیره میشه(البته با لبخند!!!!)   بعد کمی با وسایل جلو روروک بازی میکنه:       بعدش حوصلش سر میره و با دست هی میزنه روی روروک(4 انگشتی!)     بعد خسته میشه و نیاز به استراحت پیدا می کنه!:   در ادامه به اطراف نگاه می کنه: سپس کمی نق میزنه:   پس از مشاهده بیهوده بودن نق کمی فریاد میکشه: در انتها مکانیسم خشم اژدها فعال میشه و به شدت گریه میکنه!   در نتیجه بنده ناچار به بیرون آوردن ایشان از ...
27 ارديبهشت 1392

عکس تولد دو سالگی پارسا

عکسای تولد پارسا رو میخواستم به ترتیب بذارم اما هرچی توی سی دی ها گشتم عکسای تولد یکسالگیشو پیدا نکردم. خوشحالم که حداقل چاپشون کردم! از تولد دوسالگیشم چندتا بیشتر قابل استفاده در وبلاگ نبود!!! اونا رو براتون میذارم. برای سه سالگیشم تولد نگرفتم. آخه بابام مریض بود و ما هم حال و حوصله نداشتیم. ...
17 ارديبهشت 1392

یه خبر عجیب!!!

گفتم بهتون که پوریا بالاخره سینه خیز رفتنو یاد گرفته. اما تا امروز استفاده بهینه از این توانائیش نمیکرد. وقتی هم میذاشتمش زمین که سینه خیز بره فقط سرشو میذاشت رو زمینو گریه می کرد تا بغلش کنم. امروز صبح مشغول کار تو آشپزخونه بودم  که متوجه شدم پوریا بیدار شده و یه صداهائی داره میاد.(آخه آورده بودم توی هال خوابونده بودمش ) رفتم میبینم تا کنار مبل سینه خیز رفته و بعد بین پایه های مبل گیر کرده! درش آوردم و جهتشو تغییر دادم. چند دقیقه بعد دیدم بین پایه های مبل اینور گیر کرده!  و باز دوباره...   یه توپ گذاشتم جلوش و اونم تند تند میومد که توپو بگیره.   یه بار دیدم جلو در آشپزخونه گیر کرده و نمیتونه بیاد توی آش...
17 ارديبهشت 1392

لوس بازیای پوریا!!!!!!!!

اینقدر که گرفتارم هیچ پستی رو به موقع نمیذارم! دقت کردین هرچی که میگم یا مال چند روز و گاهی چند هفته قبله؟؟؟!!!     حدود دو هفته ای میشه که پوریا وقتی باباش میخواد بره سرکار کلی واسش ذوق میکنه و خودشو میندازه تو بغل باباش و وقتی بابائی  میدش بغل من  و میره کلی گریه می کنه!!! وقتی از سر کار برمیگرده هم کلی میخنده و دست و پا میزنه و خودشو میندازه توی بغل بابائیش!!! اونم کلی قربون صدقش میره. چند روز پیش باباش داشت آماده میشد که بره سر کار. پوریا هم هی دست و پا میزد که بره بغلش. ایشونم میگفتن الان میگیرمت، خلاصه یه کم طول کشید تا بخواد بغلش کنه.پوریا هم به شدت زد زیر گریه!!!! وتا باباش بغلش نکرد ساکت نشد!...
15 ارديبهشت 1392

سینه خیز رفتن پوریا

سلام. حالتون چطوره؟ من چند روزی خونه نبودم، بنابراین نتونستم به دوستای خوبم روز زن و مادر رو تبریک بگم. از همتون که واسم کامنت گذاشتید ممنونم، روزتونم مبارک روز مادر خونه مامانم بودیم. اونجا متوجه شدم که پوریا سینه خیز میره. بله!!! تنبل خان بالاخره حرکت کرد. تو این چند روزه خیلی شیطون شده و با همه چیز ور میره. الان که دارم پست میذارم مدام داره کابل لب تاپو می کشه و البته چند باری هم موفق به کندنش شده!!! کلا فضولی شده واسه خودش! یه ویژگی دیگشم اینه که خیلی داد میزنه(با دلیل و بدون دلیل!) خنده هاشم روز به روز داره بیشتر میشه. جاتون خالی دیروز رفته بودیم روستای مامان بزرگ باباش. یه روستای سرسبزه و خونه بی ب...
14 ارديبهشت 1392

فرمایشات پارسا!!!

پارسا چند روز پیش یه نقاشی قشنگ با مداد شمعی کشیده برای مربیشون و اونو برده سرکلاس و به مربیشون هدیه داده؛ خانوم مربی هم ازش تشکر کرده و گفته خیلی قشنگه و بعد نشون بچه ها داده و گفته اینو پارسا واسم کشیده. ظهر که اومده خونه، ازش می پرسم: نقاشیتو دادی به خانومتون؟ -آره _ چی گفت؟ _ گفتش خیلی ممنون، خیلی قشنگه؛ بعدشم نشون بچه ها داد و گفت که من براش کشیدم. بعد از لحظاتی سکوت..... مامان این از همه چی واسم قشنگتر بود. کلا این بچه حس زیبائی شناسی و قدر شناسیو قدرشناسی از قدر شناسی رو همه رو با هم داره!!! پسر منه دیگه            دیشب مهمون داشتیم و...
2 ارديبهشت 1392